1.
هنگامی که بهار فرا می رسد و آفتاب جان می گیرد،
آن گاه هر شکوفه ی خردی می شکفد و آدمی را به سوی خود فرا می خواند.
هنگامی که سفینه ی ماه به سفر تابناک خود در پهنه ی آسمان پایان می دهد،
آن گاه ستارگان، در پی او در ژرفای شب شناور می شوند.
هنگامی که شاعر شوریده، از دریچه ی دو دیده، بدین بدایع نظر می دوزد،
آن گاه چیزی در درون می جوشد و شعر غنایی تراوش می کند.
اما گل ها، ستارگان، اشعّه ی جان بخش آفتاب و پرتو ماه...
فارغ از آن که تا چه حد مایه ی تسلّی خاطر باشند
آدمی تنها بدین چیزها زنده نیست و بسنده نتواند کرد.
آدمی آزادی میخواهد و آزادگی...!
2.
سالها از پي هم مي گذرند
هر سال دريغ از سال قبل
عشق هيچ گاه رهايم نميکند
و تو در قلب من جاي داري
کاش تنها يک بار ميديدمت
در برابرت زانو ميزدم
و جان به لب رسيده ميگفتم :
بانو ، من عاشق شما هستم
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->